دیروز از هرچه بود گذشتیم و امروز از هرچه بودیم!! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!! جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بوی می دهد!!
در سپاه، علاوه بر برادران، سه خواهر ایثارگر و شجاع نیز خدمت می کردند که به غیر از فعالیت در امور آموزش و پرورش و بخش جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی از وقت خود را صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان زن را بر عهده داشتند. متأسفانه یک روز، در اثر حادثه ی دلخراشی یکی از این خواهران به شدت زخمی شد و پیکر نیمه جان او توسط «محمود خادمی»(فرمانده سپاه) به بیمارستان انتقال یافت. حدود یک سال از فعالیت این خواهر در شهر بانه می گذشت – اهل تهران بود و نسبت به خواهران دیگر کوشاتر. پس از چند ساعت محمود با چهره ای برافروخته و غمگین به سپاه بازگشت و باحالتی خاص خبر شهادت آن خواهر را علام کرد. البته من در آن روز برای انجام مأموریتی به باختران رفته بودم اما از بچه هایی که در آن صحنه حضور داشتند شنیدم که محمود بعد از اعلام خبر اضافه کرده بود که: «بچه ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.» چندی پس از شهادت آن خواهر، محمود نیز در حادثه ی دلخراشی به شهادت رسید.
درسنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم.
سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است.
در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از از ما آسیبی نرسید.
_یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک ترین حرکتی که از طرف بچه ها صورت می گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق ها و یا حرکت غواص ها که نی ها را به صدا در می آورد، دشمن پی به حرکت ما می برد. این مشکل در شب های عملیات صد برابر می شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می کرد. اما در شب عملیات «عاشورای 4» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت ها را خنثی کردند!
این امداد عجیب طوری بچه ها را دلگرم کرد که غواص ها – که در مواقع عادی آرام فین می زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه می رفتند!
می گفت: روزی در محاصره ی دشمن قرار گرفتم و هر لحظه احتمال می دادم به اسارت درآیم. در آن تنگنا به حضرت حق متوسل شدم و گفتم: «خدایا! نه دوست دارم اسیر دشمن شوم و نه می خواهم مرگم در اثر حادثه ای غیر از شهادت باشد. من فقط عاشق خودت هستم و می خواهم با درک فیض شهادت به لقای تو برسم. پروردگارا! به من فرصت بده از این مهلکه نجات پیدا یابم، همسرم را عقد کنم تا دینم کامل شود، بعد از آن در جوار رحمتت آرام گیرم. خدایا! شهادت هدیه ای است که فقط نصیب خوبان می کنی، مرا نیز لایق این مقام گردان.»
او از محاصره نجات یافت و به مشهد آمد و یک هفته بعد از مراسم عقدمان به منطقه باز گشت و چند روز بعد به شهادت رسید.
در ابتدای جنگ یک دانشجوی رشته پزشکی ،خودش را از آمریکا به جبهه های جنگ رسانده بود . ودر جبهه کرخه پا را از خط مقدم عقب تر نمی گذاشت .هرچه به او اصرار می کردیم به خط دوم که برای او سنگری ساخته شده بود برود تا بتواند بچه هایی را که مجروح می شوند مداوا کند،نمی پذیرفت.در نهایت با اصرار زیاد؛پذیرفت ودر خط دوم مستقر شود.
یک روز که با همدیگر صحبت می کردیم گفت: دوست دارم در نماز صبح در حال سجده به گونه ای شهید بشوم که چیزی از جسم من باقی نماند ،چون در مقابل امام حسین ع که برادرش ابوالفضل آن گونه به شهادت رسید ،خجالت میکشم.چند روز بعد صبحگاهان در حال نماز ودر هنگام سجده خمپاره ای به او اصابت کرد واو را تکه تکه کرد .این خمپاره سفیری بود که او را به بهشت اعلی کشانید.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود،تکیه کلام جدیدی پیدا کرده بود.هر حرفی که می زد جمله این آخر عمریه هم به دنبالش می آمد.یکبار که از این تکیه کلام استفاده کردمادرم گفت:زمانی که شایعه کردند تو وبرادرت به شهادت رسیده اید،به آنها گفتم:من پسرانم را در آتشی فرستاده ام که حتی منتظر خاکستر آنها هم نیستم واین صبر وتحمل در من وجود دارد ،اما شنیدن آن از زبان خودت برایم سخت است.حسین گفت:من شوخی نمیکنم کاملا جدی میگویم.مطمئن باشید این روزها آخرین روزهای زندگی من است ودوازده روز دیگر مرا در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)تشییع خواهید کرد. گذ
شت اما تاکید حسین روی دوازده روز برایم جای سوال بود.توی خانه نشسته بودم که ناگهان احساس کردم یکی می گویدبرو که حسین منتظر توست.به سمت خانه مادر به راه افتادم .همین که در بازشد ،حسین را دیدم ،تا مرا دید گفت:سلام!برویم؟گفتم :از کجا میدانستی می آیم؟گفت:میدانستم.قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن .رفتیم گلزار.بلافاصله حسین رفت سراغ عکس شهید حسن هدایی که به تازگی مفقود شده بود.گفت:دیگر نباید بدقولی کنی.دفعه پیش بدقولی کردی وآبرویم رفت.اما اینبار همه کارهایم را کرده ام .دارم می آیم.باید به قول خودت عمل کنی ومرا ببری..متوجه شدم که حسین با شهید هدایی قول وقرار دارد.حسین رفت وچند روز بعد خبر شهادتش را دادند.زمانی که پیکرش را به قم می آوردند،به اشتباه میرود تهران .به این ترتیب مراسم تشییع پیکر حسین مالکی نژاد دو روز به تاخیر افتاد.روزی که پیکر حسین در حرم حضرت معصومه س تشییع شد ،درست،روز دوازدهم بود.
بوی عطر عجیبی آمد.مطمئن بودم عطر وادوکلن دنیایی نیست.این بو را نه تنها من بلکه همه بچه های گروه حس می کردند.از فکه آمدیم طلائیه باز هم بوی خوش همراه ما بود! می دانستیم علت این بوی خوش از کجاست ! در فکه شهید بی نشانی پیدا شده بود که به طرز عجیبی بوی عطر می داد.اما نمی دانستیم چرا این بوی مست کننده هنوز ادامه دارد.ساعتی بعد علت آن را فهمیدم.زنده یاد حاج عبدالله ضابط سجاده اش را باز کرد! بوی خوش از داخل سجاده اوبود.کمی از خاک اطراف جمجمه شهید را داخل جانمازش ریخته بود .این بوی عجیب از آنجا بود.
در زمانی که همه به فکر دنیای خود بودند حاج عبدالله تفحص سیره شهدارا آغاز نمود .با دست خالی وبا عنایات شهدا جلو رفت.بعد هم میهمان شهدا گردید.
عملیات والفجر۸تازه به پایان رسیده بود.پیکرهای شهدا به ستاد معراج شهدای تهران منتقل شد.در بین شهدا شهیدی بود که پیکرش کاملا سالم بود.فقط ترکش بزرگی شبیه یک نعلبکی به سمت چپ سینه اش اصابت کرده ودر کنار قلبش ایستاده بود.هیچ مشخصاتی نداشت .نه پلاک،نه کارت ونه...به همراه این شهید برگه ای بود که نوشته بود:شهید گمنام نیمه های شب همان شهید را در خواب دیدم .به من نگاهی کردوگفت:مادرم منتظر من است.من را شناسایی کن .بیشتر تلاش کن!صبح فردا با مشاهده پیکر شهید به یاد خواب شب گذشته افتادم .یعنی این خواب چه معنی می دهد.نکند چون زیاد به فکر او بودم این خواب را دیده ام !پیراهن غرق خون شهید را از بدنش خارج کردیم .با آب وصابون آن را شستم.شاید اسمش را روی پیراهن نوشته باشد.اما نبود.دوباره به خوابم آمد.همان جمله تکرار شد،بیشتر تلاش کن!چند روز بعد پیکر شهید را از سرد خانه خارج کردیم.با آب گرم بدنش را شستم.شاید بر روی بدنش نامش را نوشته باشد.اما باز هم خبری از مشخصات اونبود.چند روزی بود که فکرم را مشغول کرده بود.یعنی چطور میتوان او را شناسایی کرد.دوباره به خوابم آمدهمان جمله:بیشتر تلاش کن!
باتوکل بر خدا و توسل به معصومین شروع به وارسی کردم.هر کاری به فکرم می رسیدکردم اما نتیجه ای نگرفتم.یکدفعه نگاهم به زخم روی سینه اش افتاد!وقتی بدنش را شستیم.زخم سینه او باز شده بود.ترکش بزرگی که دنده های او را خرد کرده بود می دیدم .دستم را به داخل محل زخم فرو بردم .ترکش را بادستم لمس کردم.آنچه می دیدم باور کردنی نبود.تلاشها نتیجه داد.این شهید دیگر گمنام نبود!پلاک شهید به همراه ترکش به داخل سینه رفته بود.گوشه پلاک به ترکش چسبیده بود. اما صحیح وسالم وخوانا بود.روز بعد این شهید شناسایی شد.از بسیجیان شهرکرج بود.برای تشییع وتدفین اورا راهی کرج کردیم
پیکر شهید داوود فرجی بعد از 30 سال به آغوش خانواده اش بازگشت.
شهید داوود فرجی نهم آذر 1341 در روستای آقچهکند از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد. پدرش حجتالله و مادرش خانمسلطان نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پاسدار شد. سال 1362 ازدواج کرد. هفتم اسفند 1362، در جزیره مجنون عراق مفقود شد و بعد از گذشت سی اثری از پیکرش نبود،تا اینکه روز گذشته خبری مردم شهید پرور استان قزوین را خوشحال کرد که خبر از بازگشت داوود می داد.
شهید داوود فرجی در جریان تفحص کمیته جستجوی مفقودین در جزایر مجنون شناسایی و امروز یکشنبه پیکر مطهرش بعد از سی سال به استان قزوین باز می گردد.
بعد از شنیدن این خبر پیش خودگفتم:خوشا بحال پدر و مادر داوود حتما با شنیدن خبر آمدنش خوشحال خواهند شد. به این فکر می کردم که دوربینم را بردارم و به سراغ خانواده شهید بروم و عکس العمل پدر و مادر داوود را هنگام شنیدم خبر آمدن فرزندشان بگیرم.اما مطلع شدم که پدر داوود سال 58 فوت کرده و مادرش هم بعد از سالها چشم در فراق داوود به دیار باقی شتافته است.
و سخت تر آنکه داوود فرجی تنها چند روز بعد از مراسم عقد با همسرش وداع می کند و لبیک گویان به فرمان حضرت امام خمینی(ره) که فرمودند:"جزایر باید حفظ شوند" لباس دامادی از تن خارج و لباس رزم به تن می کند و به جبهه های حق علیه باطل می شتابد و در جریان عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت می رسد.
کاش مادرش بود و این روز را می دید که فرزندش باز گشته است...
پیکر مطهر شهید فرجی فردا دوشنبه ساعت 9:30 صبح از فرمانداری تاکستان به سمت سپاه تشییع می شود و بعد از نماز مغرب مراسم شب وداع در مسجد حجتیه تاکستان برگزار می گردد و پس فردا روز سه شنبه ساعت 9 صبح پیکر شهید داوود فرجی از کانون بسیج تاکستان به سمت روستای آقچه کند زادگاه شهید تشییع و تدفین می شود.
سر بریده شده سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالله اسکندری در سوریه
نهایت بی مرامیه که سر اربابت روی نیزه باشه و سر تو روی بدنت بعضی ها در زندگی اونقدر حسینی هستند که شهادت حسینی هم نصیبشون میشه. سرت به نیزه سلامت، سلام ما برسان سلام ما به شهیدان کربلا برسان به چشمه ای که روان است کاسه آبی به دستهای برادر جدا جدا برسان هنوز آتش گرمی است زیر خاکستر حدیث خیمه ما را به ابرها برسان سرت به نیزه سلامت، حدیث نی سر توست بیا و سر مگو را به آشنا برسان تمام خطبه خون را که از گلوی تو ریخت به سوگنامه نویسان کربلا برسان سردار رشید سپاه اسلام، شهید حاج عبدالله اسکندری که سالهای دراز در آرزوی شهادت بود با حضور در حرم مطهر حضرت زینب(علیها السلام) و در کسوت مدافعان حرم آلالله جان خود را فدا و پس از عمری جهاد و خدمت صادقانه شهد شیرین شهادت را از دست مولایش ابا عبداللهالحسین (علیه السلام) نوش جان کرد.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «جعفر جنگروی» به سال 1333 در «فریدن» اصفهان متولد شد و در روز 27 بهمن ماه 1364، چند روز پس از آزادسازی بندر «فاو»، بر اثر اصابت موشک دوربردی که نزدیکی مقر فرماندهی «لشکر10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بر زمین خورد، بال در بال ملائک گشود.
شهید «جعفر جنگروی»، در زمان شهادت، جانشین فرماندهی «لشکر 10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بود و با شهادتش، یکی از ارکانِ رکین لشکر مزبور، از میان رفت.
تصویری که مشاهده میکنید، در روز تشییع پیکر پاک شهید «جعفر جنگروی» برداشته شده است. «محمدحسین» پسر کوچک شهید، توسط همرزمانش، بر روی تابوت پدر نهاده شده است تا همه گان بدانند، آن که اینک بر دوش مردم، تا دروازه های بهشت بدرقه می شود، «رحیق مختوم»، را نه به «بهانه» که با بهایی سنگین به دست آورده است. ( برادر کوچکتر جعفر، با نام «علی جنگروی» به تاریخ اول مرداد ماه سال 1361، طی عملیات رمضان، خلعت شهادت پوشید. بر روی تابوتِ جعفر، تصویر هر دو برادر نصب شده است اما تصویر مشخصتر، متعلق یه علی است.)
برادر شهید تازه شناسایی شده میگوید: چند تن از اهالی روستا که هیچ اطلاعاتی از فرد تدفین شده در روستا نداشتند، دو سال پیش او را در خواب رؤیت میکنند که به آنها اعلام میکند: «من شهید هستم؛ چرا با من اینگونه برخورد کردهاید؟».
کریم حیدری برادر شهید «طالب حیدری»، در مورد برادر شهیدش و نحوه شهادت او میگوید: پاسدار شهید طالب حیدری متولد 1343 در روستای ناصرآباد هندیجان است. شهید طالب حیدری در سال 1371 بر اثر سانحه انفجار شناور در شمال خلیج فارس در هنگام گشت و حراست از آبهای جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید. پیکر او داخل آب افتاد و مفقود شد. بعد از گذشت 20 روز پیکر او که بخشی از آن بهخاطر آب شور و گرمای تابستان متلاشی شده بود، به ساحل روستای «امامزاده عبدالله» معروف به روستای «شاه عبدالله» رسید. بهدلیل متلاشی شدن صورت و بخشی از پیکر هویت این شهید قابل شناسایی نبود. اهالی محل بعد از اعلام گزارش ناشناس بودن پیکر او به پاسگاه محل، پیکرش را با حکم دادستانی به خاک سپردند.
او ادامه میدهد: محلی که پیکر مطهر این شهید در آن به خاک سپرده شده بود، بخش حاشیهای و خارج از محدوده قبرستان بود. بعد از گذشت سالیانی توسط شورای روستا مصوب شد برای طرح توسعه حرم امامزاده عبدالله نزدیک قبرستان پارکینگی احداث شود. به همین منظور محوطه قبرستان محدود و مزار این شهید والامقام که بهصورت ناشناس به خاک سپرده شده بود؛ در محوطه پارکینگ قرار گرفت. آن محل آسفالت و محل توقف ماشینهای افرادی شد که برای زیارت به امامزاده عبدالله میآمدند. بعد از مدتی چند تن از اهالی روستا که هیچ اطلاعاتی از فرد تدفین شده در این محل نداشتند، او را در خواب رؤیت میکنند که به آنها اعلام میکند: «من شهید هستم؛ چرا با من اینگونه برخورد کردهاید؟ و مزارم محل پارک ماشینها شده است». این اتفاق حدود دو سال پیش میان اهالی روستا افتاد که آنها با اطلاع از شهید بودنِ پیکر به خاک سپرده شده؛ محوطه مزار او را از پارکینگ جدا کرده برای او سنگ قبر «شهید گمنام» قرار دادند.
کریم حیدری از بیتابی و چشمانتظاری اعضای خانواده شهید میگوید و ادامه میدهد: آن زمان که شهید طالب حیدری به شهادت رسید هنوز امکان تشخیص هویت با آزمایش DNA فراهم نبود. در این مدت بارها به خواب خانواده آمده و عنوان کرده بود: من شهید شدهام و جایم اینجاست، اما محل دقیق آن شناسایی نشده بود. ما همه جا را بهدنبال او میگشتیم. نیروی دریایی هم پیگیر مفقود شدن پیکر او بود. از چند سال گذشته که امکان آزمایش DNA فراهم شد من برای این موضوع اقدام کردم تا همه از چشمانتظاری در بیاییم. آزمایش در دو مرحله انجام شد تا اینکه شنبه گذشته تماس گرفتند و اعلام کردند که نتیجه این آزمایش با خون بچههای شهید مطابقت دارد و مزار روستای امامزاده عبدالله متعلق به شهید «طالب حیدری» است.
برادر این شهید تازه شناسایی شده در پایان میگوید: بعد از شناسایی بحث انتقال پیکر به ماهشهر مطرح شد و حالا بعد از گذشت 22 سال پیکر برادرم را به این شهرستان منتقل میکنیم. شهید دو فرزند دختر داشت و وقتی به شهادت رسید فرزند سومش در راه بود که بعد از شهادت او به دنیا آمد. او هم برادر، هم همرزم و هم باجناق من بود. از اول شروع جنگ تحمیلی تا آخر آن حضوری فعال در جبهههای جنگ داشت و در اکثر عملیاتها شرکت میکرد. او بارها در عملیاتها مجروح شده بود.
باز هم روزهای آخر سال فرا رسید و من در فکر مادر شهید مفقود الاثری هستم که پسرش حتی یک مزار هم نداره ،تا جوانه گندمی که براش سبز کرده روی سنگ مزار شهیدش بگذاره.
یک سال دیگر گذشت و خبری از یدالله نشد .پدر یدالله آنقدر در فراق فرزند شهید به انتظار نشست و گریست تا نا بینا شد و درگذشت.
حال مادر یدالله بار دیگر امسال به قطعه شهدای گمنام خواهد رفت تا به یاد یدالله سبزه اش را بروی قبور شهدای گمنام بگذراد و به خیال انکه شاید او یدالله باشد با او نجوا می کند.
به راستی انتظار چقدر سخت است...
این انتظار چقدر زیبا در کلام امام خامنه ای عزیز بیان شده است: «چقدر سخت است یک خانوادهای مفقودالاثر داشته باشد،
خانوادهای که نمیدانند جوانشان زنده است یا نه، هر لحظهای برای آنها مثل شب عملیات است، دائم در حال نگرانیاند آیا زنده است، آیا شهید شده آیا زنده خواهند ماند آیا او را خواهند دید.
برخی از شهدا آمدهاند و ای کاش همه آنها به آغوش مادر بازگردند در حالی که میآیند در رکاب حضرت مهدی(عج) جهان را پر از عدل کنند.»
امسال فرارسیدن سال نو مصادف است با فاطمیه، این تقارن موجب می شود که ملت ما ان شاالله بتوانند از برکات انوار فاطمی بهره ببرند...
در سال فاطمی برای مادر یدالله دعا کنید تا حضرت زهرا (سلام الله علیها) که تنها زائر فرزندش بروی خاک های مناطق عملیاتی دفاع مقدس است خبری از پسرش به او بدهد...
شاید بیشتر شماها قبلا خیلی از وصیت های شهدا رو خوندید و شنیدید بخصوص اونایی رو که درمورد حجاب بوده ولی اینجا بعضی هاشون یه جا جمع آوری شدن که خیلی خلاصه اما پرمعنا هستند.... بدونید که خوندن دوباره اش خالی از لطف نیست بخصوص برا خودتون نفستون و....
من که دلم نیومد اینجا نذارمش...
امیدوارم قدرت درک عمق این سخنان گهربار رو داشته باشیم...
در ضمن اصراری هم نیست که همشو بخونید... تاجایی که حوصله تون کشید بخونید هم کفایت میکنه!
1)« خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می كنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند.»
(رییس جمهور شهید محمد على رجایى)
2)«اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ترسد تاسرخى خون من.»
(شهید محمد حسن جعفرزاده)
3) «مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداكارى شما رشد پیدا كردم.»
(شهید غلامرضا عسگرى)
4)«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوىمعنویت و صفا مىكشاند.»
(شهید على رضائیان)
5) «از خواهران گرامى خواهشمندم كه حجاب خود را حفظ كنند، زیرا كهحجاب خونبهاى شهیدان است.»
(شهید على روحى نجفى)
6) «و تو اى خواهر دینىام: چادر سیاهى كه تو را احاطه كرده است ازخون سرخ من كوبنده تر است.»
(شهید عبدالله محمودى)
7)«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بىاعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
(شهید على اصغر پور فرح آبادى) از اینکه خیلی خوشمون اومد
8)«به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم كه، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت كنید.».
(شهید حمید رستمى)
9) «خواهرم: حجاب تو مشت محكمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مى زند.»
(شهید بهرام یادگارى)
10)«یك دختر نجیب باید باحجاب باشد.»
(شهید صادق مهدى پور)
11)«از تمامى خواهرانم مىخواهم كه حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.»
(شهید سید محمد تقى میرغفوریان)
12)«خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل كم است نهفته باش و همیشه گل باش.»
(شهید حمید رضا نظام)
13) «حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست»
(شهید محمد كریم غفرانى)
14) «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، كه شمایید كه دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان مىكشید.»
«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بینى و دشمن تو را نمى بیند.»
چقدر سختهِ حال بچه ای نمی دونه با باش هم دوسش داره یا نه ؟ بابا جون سلام ! نمی دونم به سلامم جواب دادی یا با من قهری و دیگه دوستم نداری ؟
می دونی برای چی این این حرفها رو دارم برات می گم ؟ به خاطر این که دلم برات تنگ شده ، خیلی وقتا که دلم می گیره میام سرمزارتُ آروم بدون این که کسی بفهمهُ و دلش برام بسوزه ، با تودرد دل می کنم ، با تو از خودم می گم آ ره بابا ! پار سال هردو نوبت شاگرد اول شدم ، مامان برام یه عروسک خوشکل خرید ؛ خا له هم به من کادو داد اما می دونی دلم چی می خواست ؟ دلم می خواست بیام بشینم توی بغلت ، تو بوسم کنی دستتُ بزاری سرمُ و نازم کنی ، بامن بازی کنی مثل همه با با های دیگه ، منو تا مدرسه ببری ؛ من عروسک نمی خوام ، من دوست ندارم دل کسی برام بسوزه ، من تو رو می خوام دلم برات تنگ شده ، دلم می خواد حتی توی خواب هم که شده بیایی ومنو ببوسی ، دستتُ روی سرم بکشیُ نازم کنی ، مثل همه با با های دیگه که سر بچه ها شونُ ناز می کنن ، اینا رو با تو می گم ، امّا ناراحت نیستم که تو نیستی تا منو بغل کُنی ، نه خوشحالم از اینکه همون جوری که دوست داشتی به آرزوت رسیدی ، شهید شدی و رفتی پیش عمو محمود و عمو عیسی ، می دونم دلت خیلی براشون تنگ شده بود ، می دونم کجا رفتی ! رفتی پیش همون دوستایی که شبهای پنج شنبه توی روایت فتح می دیدیشون ، بعد نصف شبا ی ماه رمضون موقع سحر به یادشون گریه می کردی ، با چفیه اشکات روپاک می کردی ؛ آره همون ماه رمضونی که عیدش رو بدون تو گرفتیم ، الان یک سا ل گذشته امسا ل هم عید ماه رمضون رو بدون تو گرفتیم ، جا ت پیش ما خیلی خا لی بود عکسی روکه کوچیک بودم توی بغلت نشسته بودمُ برداشتم و رفتم توی اتاقم بدون این که کسی بفهمه یک عا لمه گریه کردم ، امّا وقتی که یاد یا حسین یا حسین گفتن دردات افتادم دوباره آروم شدم ، با با جون دلم می خواد دکتر بشم تا بتونم دوستای تو رو که مثل تو شیمیایی شدن رو خوب کنم ؛ آره با با جون من همیشه برای سلامتی بقیة دوستات دعا می کنم ، برای بابای مریم کوچولو ، همونی که صدای اذ ونشُ دوست داشتی برای سلامتی اون هم دعا می کنم ؛ توهم برای من دعا کن تا دختر خوبی برای تو و مامان با شم ، دعا کن اون جوری که تو دوست دا شتی با شم ، من هم سعی خودم رو می کنم که مامانُ نارا حت نکنم خدا حافظ دلم برات تنگ می شه زهرا دختر کوچولوت
سیدعلی اقبالی دوگاهه» هفتم مهرماه ۱۳۲۸ در محله دوگاهه پایینبازار رودبار در خانوادهای مذهبی و متدین به دنیا آمد. وی پس از گذراندن دوران کودکی برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در دبیرستان امیرکبیر به ادامه تحصیل پرداخت و توانست از این دبیرستان مدرک تحصیلی دیپلم را اخذ کند.
اقبالی دوگاهه در ۱۳ آذرماه ۱۳۴۶ به استخدام نیروی هوایی درآمد و پس از طی آموزشهای نظامی و موفقیت در آزمونهای زبان انگلیسی، مهارتهای فنی و تخصصی، انجام دورههای پرواز و پرواز مقدماتی با هواپیمای پاپ و اف-۳۳ در دانشکده پرواز در ۲۵ مرداد ۱۳۴۷ برای تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته جت شکاری به همراه دو نفر از دانشجویان به پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای آمریکا اعزام شد.
وی پس از بازگشت از این دوره آموزشی در چهارم بهمن ۱۳۴۸ به عنوان افسر خلبان شکاری تاکتیکی فعالیت خود را آغاز کرد. اقبالی دوگاهه در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر به نام «افشین» یکی از پزشکان حاذق کشور و از افتخارهای ایران اسلامی است. وی به دلیل آگاهیهای بالای علمی، مهارت فنی و تخصصی در پروازهای تاکتیکی و عملیاتی در کمترین زمان توانست به سطح لیدری ارتقا یابد. او مسئولیتهایی در پایگاههای بوشهر، دزفول، تبریز و ستاد نیروی هوایی تهران داشت و سرپرست و صاحب پستهای راهبردی معلم خلبانی، رئیس شعبه اطلاعات و عملیات فرماندهی گردان ۲۳ شکاری و افسر ناظر اجرای طرحهای عملیاتی معاونت طرح و برنامه نهاجا (نیروی هوایی ارتش) بود.
اقبالی دوگاهه با پیروزی انقلاب اسلامی مدت کوتاهی از نیروی هوایی دور شد اما با آغاز جنگ عراق علیه ایران داوطلبانه به نیروی هوایی بازگشت و با انجام پروازهای شناسایی و آموزشی فعالیتهای خود را آغاز کرد.
وی یکی از جوانترین استادان خلبان شکاری در عملیات ۱۴۰ فروندی بود و در آغاز جنگ، لیدر دسته پروازی چهار فروندی به شمار میرفت.
اقبالی دوگاهه در یکم آبانماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک ماموریت برونمرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و مشاهده نکردن هدف بلافاصله به سمت هدف ثانویه که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد. اما در پایان این عملیات موفقیتآمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ۳۰ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط و اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد
خلبان جوان و دلیر ایرانزمین پیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین دلیل صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد.
شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بیرحمانهترین وضعیت به شهادت رسید. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری میکرد و در مدت ۲۲ سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اینکه در خرداد سال ۱۳۷۰ طبق گزارشهای موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت وی و اظهارات دیگر اسرای آزادشده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.
دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ۸۱ پس از ۲۲ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرای تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت.
سرلشکر خلبان شهید علی اقبالی دوگاهه جوانترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش است که در سن ۲۵ سالگی استاد خلبان جنگنده F-۵و در ۲۷ سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد. وی با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز عملیاتی و آموزش خلبانی به دهها دانشجوی جوان خلبانی که تعدادی از آنها همچون شهیدان سرافراز سرلشکر خلبان عباس بابایی و سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی به مقام والای شهادت نائل شدهاند و یا به ردههای ارشد فرماندهی نیروی هوایی رسیدهاندکارنامه درخشان و پرافتخاری در طول عمر کوتاه و پربرکت خود به جای گذاشت.
او روحی بلند و علاقه خاصی به قرائت قرآن مجید داشت و هر چند وقت، کل قرآن را دوره میکرد. او خلبانی جوان با دانش و معلومات فوقالعاده گسترده بود که به تمام موضوعات و قوانین پروازی اشراف کامل داشت. به یاد رشادتها و دلاوریهای آن شهید بزرگوار امیر سرلشکر خلبان سید علی اقبالی دوگاهه، بهمن سال ۱۳۸۸ بنای یادبود آن شهید والامقام شامل مجسمه شهید و ماکت هواپیمای F-۵تایگر در شهرستان رودبار و در ساحل سفیدرود طی مراسم باشکوهی با حضور جمعی از مقامات لشکری و کشوری و مردم قدرشناس رودبار و مناطق اطراف رونمایی شد.
طلبه بسيجي، شهيد قاسم نادري بنيفرزند: ميرزاقلي ، در سال 1338 در يك خانواده مذهبي در شهر بن متولد شد.
ايشان تحصيلات ابتدائي را تا كلاس پنجم در شهر بن ادامه مي دهند و بعداز آن براي تحصيل علوم ديني و طلبگي به نجف آباداصفهان مي روند.
در زمان انقلاب اسلامي در صف مبارزان برعليه طاغوت ستم شاهي قرار مي گيرند و با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام مي شوند.
و بعداز مدتي حضور در جبهه سرانجام در تاريخ: 1360/11/29 در عمليات فتح المبين در جبهه شوش هدف تير مستقيم دشمن قرار مي گيرند و به درجه رفيع شهادت نائل مي آيند.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد...
وصيت نامه زيباي طلبه بسيجي، شهيدقاسم نادري بني
امروز روز امتحان است امروز شيعه ي واقعي معلوم مي شود ما هم که رفتني هستيم چه بهتر در راه خدا برويم.
با درود و سلام به پيشگاه آقا امام زمان (عج) و درود و سلام بر امام خميني و اميد امت و سلام برشهيدان. سلام گرم من برتواي پدر و سلام خدا بر تو اي پدر که مرا چنان تربيت کردي که از آن وقتي که به سن بلوغ رسيدم نماز وروزه ام را انجام دادم. آفرين بر تو که چنين فرزندي تربيت کردي ،
سلام من بر تو اي مادر عزيز و مهربانم . سلامي که از قلبم بر مي خيزد برتو اي مادر که چنين فرزندي تربيت کردي که با عشق و علاقه مي خواهد به ياري امام بزرگوار و ياري اسلام و قرآن برود. درود خدا بر تو اي مادري که مرا بزرگ کردي و چه زحمتها که به پاي من کشيدي ... اميدوارم که مرا ببخشي واي مادر اگر کسي آمد و گفت پسرت بي خود رفته به جبهه ها بايستي همين جا مي ماند به شما کمک کند در جواب بگو خاک عالم بر سر کسي که چنين فکر ميکند مگر جاي بدي رفته ... رفته است تا از اسلام دفاع کند و در جواب بگو که من افتخارميکنم که رفته، من مي روم تا خدارا ملاقات کنم و سلام گرم من به برادران و خواهران خودم شما هم به راه شهيدان پاي بند باشيد و راه ما را ادامه دهيد. و حال وقت جهاد است و مي بينيد که همه ي کشورها دست به دست هم داده اند و مي خواهند انقلاب اسلامي ايران را از بين ببرند ، پس بر ما لازم است برويم و ازآن دفاع کنيم و تو نبايد از من ناراحت و نگران باشي و شما نيز (پدر) بايد همانند حبيب ابن مظاهر به ياري امام بزرگوارمان بشتابي و دين را ياري کني..
آن وقت که حسين(ع) درميان قتلگاه مي گويد آيا کسي هست که مرا ياري کند،حسين (ع) مي دانست کسي نيست . چرا مي گفت ؟ مي خواست به ما برساند که اي کساني که حسين را دوست داريد راه حسين را برويد. اميدوارم اين صحبتها تأثير داشته باشند.
اگر شهادت افتخار من شد که من خوشحال هستم و شما هم بايد افتخار کنيد که چنين فرزندي داشتيد وا گر شهادت هم نصيب من نشد که انشاالله مي شود بازگشته و دوباره خدمت مي کنيم.
شما بايد دعا کنيد که خداوند امام بزرگ را براي ملت هاي جهان نگه دارد . اي خويشان و فاميل ها و اي همشهريان که مي آييد تا تسليت بگوييد به جاي تسليت ، تبريک بگوييد و اي پدر در گرفتاري ها و سختيها و خوشيها بگو (انا الله وانا اليه راجعون) ما از طرف خدا آمده و به سوي او باز خواهيم گشت . همه ي ما رفتني هستيم و امروز روز امتحان است امروز شيعه ي واقعي معلوم مي شود ما هم که رفتني هستيم چه بهتر در راه خدا برويم...اين جانب قاسم نادري چيزي ندارم جزچند جلدکتاب و يک نهج البلاغه و قرآن که در دوران طلبگي خريده ام... ملتي که شهادت را مي خواهد او را از چه مي ترسانيد . او از مردن مي ترسانيد !!! اينها شهادت را شرف خودشان مي دانند. (امام خميني)
وصیت می کنم پدرم همچو عمار به حضرت رسول (ص) و حضرت امام عزیز وفادار باشيد. همچنین مادر مهربان و مومنه ام و برادران مخلص و بدون تکلفم شما هم به امام وفادار باشید. مطمئن باشید امام راست میگوید و فقط او و مخلصان مقرب و بیریای ایشان هستند که میتوانند اسلام از پا افتاده را بر پای دارند.
پدرم،مادرم و برادرانم، وظیفه خود را در حد واجب کفایی انجام دادهاید ولی این را فراموش نکنید که هنوز دین خود را به اسلام ادا نکردهایم. پدر معظم و مادر مکرمه و برادران شریفم، مواظب باشید با افرادی که یا جنگ را تحریم میکنند و یا جبهه نمیروند و لاف حمایت از اسلام را میزنند، تماس نداشته باشید که به خدا سوگند اینها همه دروغگو است و خائن به اسلام هستند. فکر نکنید چون در این دنیا مقامی دنیایی دارند پس بنابراین خوبند. نه، آنها غافلند. مبادا شما هم در این غلفتشان شریک و یا دخیل شوید.
جانباز شهید «سیدمجتبی علمدار» در دوران دفاع مقدس، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم بود و چندین مرتبه مجروح شد. پس از پایان جنگ، در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلای ساری مشغول به خدمت شد.
سید مجتبی مداح اهل بیت(ع) بود با نوایی گرم که او را زبانزد خاص و عام کرده بود، اما اخلاص او بسیاری از اوقات مانع میشد که دیگران او را بشناسند.
حتی یکی از دوستانش در خاطرهای نمونهای از توجه او به اخلاص نقل میکند: «من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم، ناگهان شال سبزش را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظهای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفتهاید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرفتر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد.»
* پای درس سید
سیدمجتبی علاوه بر تهذیب خود، از دیگران و خصوصاً جوانان نیز غافل نبود. در ادامه نمونهای از سخنان این شهید بزرگوار خواهد آمد.
«آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی میدهد. حیف نیست این زبانی که میتواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا یا حسین (ع)، آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد...؟ احتیاط کن! در ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین نبیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست؟! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی میخواهیم بدهیم.»
شهید علمدار در تاریخ 11 بهمن 1375 ـ همزمان با روز تولدش ـ در اثر جراحات شیمیایی در سن 30 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید.
هماتاقیهای شهید علمدار در بیمارستان درباره نحوه شهادتش میگفتند: لحظه اذان، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد، همه را نگاه کرد، بعد از شهادتین، گفت «خداحافظ» و شهید شد …
پیکر مطهر او در گلزار شهدای ساری به خاک سپرده شده است.
بعد از ظهر امروز با حضور اسماعیلی رئیس کنگره سرداران و 10 هزار شهید استان مازندران، امام جمعه، فرماندار، فرمانده سپاه ناحیه، خانوادههای شهدا و جمع زیادی از مدیران شهرستان بهشهر از شش اثر فاخر پیرامون خاطرات شهدای بهشهر رونمایی شد.
در این مراسم آیتالله جباری امام جمعه و نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان رهبری اظهار داشت: نظام جمهوری اسلامی ایران بر خون استوار است و شهدای ما با نثار خون خود پایههای نظام را مستحکم کردند و کشور ما مفتخر به داشتن چنین گنجینههای بینظیری است.
وی تصریح کرد: شهدا را باید همیشه یاد کنیم چرا که آنها لحظه به لحظه برای ما پیام دارند و آگاه، بیدار و زنده هستند.
در ادامه همسران سرداران حسینعلی مهرزادی و حبیبالله افتخاریان (ابوعمار) در سخنانی بر ضرورت ادامه راه شهدا و تبعیت از ولایت فقیه تاکید کردند و هر کدام یک خاطره از همسران شهید خود نقل کردند.
به گزارش فارس، در پایان مراسم از نویسندگان شش اثر فاخر درباره زندگینامه، خاطرات و دیدگاههای تنی چند از شهدای شهرستان بهشهر با تقدیم هدایایی قدردانی شد.
ملاحت برف بر اساس خاطرات فاطمه اسماعیلزاده همسر شهید حسینعلی مهرزادی با تدوین حسن رسولی کیاسری، نرگسیها با الهام از زندگی 16 شهید گرائیل محله بهشهر نوشته علیاصغر سروی، برف سرخ رمانی بر اساس خاطرات رقیه سراجیان همسر سردار شهید حبیبالله افتخاریان(ابوعمار) نوشته سید حسین مرتضوی کیاسری، برای همه فصلها کاری از منصور هرنجی با مضمون پاسخهای دانشمند شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد به پرسشها و ابهامات همچنین کتاب جوانمرد شهید نوشته حسن صدری مازندرانی داستانی بر اساس زندگی شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد از کتابهایی بودند که امروز از آنها رونمایی شد.
محل تولد : بهشهر تحصیلات راهنمایی عضویت بسیجی یگان : لشکر 25 کربلا محل شهادت : شلمچه ، اصابت گلوله به بدن تارخ و محل تدفین : 1361/04/26 بهشت فاطمه شهرستان بهشهر
مربوط به موضوع : <-CategoryName->
نویسنده amir در شنبه 23 اسفند 1398
|
هرعقیده ای هم که داشته باشی اینها سزاواراحترام هستن تاابدبه آنهاییکه وقتی بی آب شدندقمقمه هاراخاک کردندتاکمتربه یادآب بیفتندمدیونیم... و تو ای خواهر دینی ام! چادر سیاهی که تو را احاطه کرده از خون سرخ من کوبنده تر است. شهید عبدالله محمودی باخلوص نیّت واردشوید این خانه پرز عِطرخــداست حرف دل رابشنـوید آنچه گفتنی ست ازشهداست عشق رابا خون خود کردند معنا شهدا! خویش را بردند به اوج عرش اعلا شهدا! نکند شویم مدیون شهدا حرفهادارندباماآن آلاله ها چه کردیم بعدِآنها،دردین خدا، آن ها که بودند همدم جبهه ها دوستان یادتان باشدکه ماشرمنده ایم بی یاد شهداهرچه داریم درزندگی بازنده ایم
این عکسی از زیباترین لحظات ثبت شده از آیین اعزام رزمندگان است. داوطلبان بسیجی به صورت نمادین در حال هروله کردن در مسیر هستند. مادری فرزند خود را برای آخرین بار می بوسد در حالی که پسر آشکارا برای رفتن شتاب دارد و نگاه مادر، دل انسان را می لرزاند. خواهری کوچک نیز از پایین، این نمایش اشکبارِ خلقت را نظاره می کند و در انتظار است او نیز از این برادرِ شتابان (شاید برای آخرین بار)بوسه ای به یادگار بردارد.بی اختیار، نوحه معروف شهید غلامعلی رجبی تداعی می شود، آن جا که بانو زینب کبری(س) برادر را که شتابان به سوی میدان می رود، به صبر فرامی خواند تا سفارش مادرشان زهرا(علیه السلام) را عملی سازد و گلوی برادر را ببوسد: ای از همه لب تشنه تر! آهسته تر، آهسته تر ای کرده ترک جان و سر! آهسته تر، آهسته تر مرو تنها حسین
کتاب خاک های نرم کوشک یکی پرخواننده ترین و پر تیراژترین کتاب دفاع مقدس است و این گویای جذابیت و شیرینی بی حد و مرز این کتاب است. این کتاب حاصل مصاحبه های انجام شده با خانواده و همرزمان شهید برونسی است که مصاحبه و تالیف این کتاب توسط آقای سعید عاکف صورت گرفته و به پایان رسیده. من این کتاب را به تمام کسانی که علاقه مند به زندگی شهدا و خاطرات دفاع مقدس هستند ؛ توصیه می کنم .
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شهید قاسم عسسگری وشهدای دیگر..... و آدرس shahidghasem.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
تمامی حقوق برای مدیر وبگاه محفوظ است ؛ هرگونه کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...